شهید "عیسی کرهای" تک فرزند پسر ـ یا به قولی نورچشمی خانواده ـ عضو واحد اطلاعات عملیات لشکر 10 سیدالشهداء(ع) بود که از 15 سالگی در جبهه حضور فعال داشت و سرانجام درعملیات کربلای4 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
او دفترچهای از خود برجای گذاشته است که خاطراتی از دوستانش بعد از شهادت نوشته است تا هرگز آنان را از خاطر نبرد. در ادامه قسمتی از این یادداشتها را میخوانید.
شهید تقی صبوری
قد بلند و رشیدی داشت. خیلی هم پر زور بود. گریههایی که برای ارباب بیکفن می کرد، یادم نمیرود. وقتی پای من شکست، همیشه مرا به دوش میگرفت و هر جا میخواستم میبرد. خیلی با او شوخی میکردیم. در مهران توسط مزدوران شهید شد.
شهید نقی خیرآبادی
از بچههای پادگان امام حسین (ع)، مداح، ذاکر آقا و خیلی دلسوخته بود. از او در ام الرصاص چند خاطره دارم. او نمیدانست که من غواص هستم، از طرفی در گردان با او هم بودم و بعد که فهمید خیلی تعجب کرده بود که من چطوری در هر دو جا کار میکنم؛ هم با او به دیدگاه برای توجیه شدن میرفتم و هم به اروند برای شناسایی. خوش بحالش او هم در مهران شهید شد. او میدانست شهید میشود؛ به علی اسماعیلی گفته بود من به تو قول میدهم یک روز به دوستان شهیدمان بپیوندیم و این حرف را با تاکید تکرار کرده بود.
علیرضا ابراهیمی
با او در مسجد آشنا بودم. در عملیات بیت المقدس با هم در جبهه بودیم. او قبل از عملیات از ما جدا شد و به گردان دیگری رفت. بچه ساده و بی زبونی بود؛ در عین حال عاشق جنگ و جبهه. یک بار در پشت خاکریز او را دیدم و دیگر از او خبری ندارم. در تهران که آمدم مادرش گفت مفقودالاثر شده. من همیشه در فکر او هستم.
شهید سعید مرادی
اولین کسی بود که در اروند تنهایی به آب زد. از بهترین سرشیفتها بود که بهترین شناسایی را نسبت به منطقه داشت. بچه خوش برخورد، خوش اخلاق و خندهرویی بود. او از تیپ که تسویه کرد به لشکر رفت. وقتی فهمید تیپ میخواهد در فکه عملیات کند سریعا برگشته بود و مستقیما به خط رفت و در آنجا شهید شد. کار ازدواج او هم نیمهکاره مانده بود؛ تقصیر نداشت عاشق جبهه و جنگ بود این را خودش میگفت. در فکه شهید شد.
خط پدافندی فاو- عکس توسط شهید ابوالفضل بنی قهرودی گرفته شده است
تاریخ 64/12/20 الی 65/1/10
شهید حسین حقیقت
همیشه در فکر و در خودش بود. خیلی به کارهای شخصی و نظم در آنها اهمیت میداد. بارها دیدم که سوزن و نخ دست او است و کوچکترین پارگی شلوار یا پیراهن را می دوخت تا جایی که جورابم را هم برای دوختن به او دادم. او هر شب قبل از خواب دو رکعت نماز می خواند؛ بعداً متوجه شدم نماز شکر میخواند. اکثر اوقات نماز شب را به جای آورد. خیلی کاری بود. از گذشته او چیزی نمیدانم در فکه عملیات عاشورای 3 روی مین رفت و شهید شد. او آقا امام زمان(عج) را دیده بود، این را بعد از شهادتش فهمیدیم.
شهید جلال توکلی
او را زیاد نمیشناختم ولی در همان مدت کوتاه خیلی با معرفت او را دیدم. عاشق امام حسین (ع) بود. برادرش هم شهید شد. همیشه میگفت "داداشم وصیت کرده بود اگر پرچم از دستش افتاد ما برداریم" الان ما در جبهه پرچم او را برداشتهایم. در ام الرصاص شهید شد.
شهید حمید مجیدی
دانشجوی سال دوم یا سوم بود و به درس علاقه عجیبی داشت. در والفجر1 با او بودم. انسان متین و با وقاری بود. با همه احوالی که خیلی درس داشت، جبهه را ترک نکرد و وقتی از جبهه برمیگشت به کلاس می رفت و به رتبه بالاتری راه می یافت. در فاو زخمی شد و چند روز بعد در بیمارستان شهید شد.
شهید حسین نوروزی
او در عملیاتهای مختلفی از اول جنگ شرکت کرده بود. مسئولیتهای مختلف و در بیشتر آنها زخمی شده بود. بعد از آشنایی با او در ام الرصاص شهادت را در چهره او بخصوص بعد از دست دادن عدهای از عزیزان می دیدم. عاشق مخلصی بود که هر جا ذکر مصیبیتی از امام حسین (ع) بود جزو شرکت کنندگان آن مجلس بود.
یک بار با او سر قبر سعید مرادی رفتیم. با کف دست به قبر سعید میزد و می گفت آقا سعید دیدی خواستی عباس پناهدار اومد پیش تو، بخواه تا ما هم بیایم... و این را چند بار تکرار کرد. از او خاطرات بسیار زیادی دارم از درد و دل های او در رابطه با کسانی که پشت به جبهه کرده اند و خیلی مسائل دیگر ولی چه کنم در این وقت کم نمیتوانم همه آن را بنویسم.
او بعد از اینکه جنازه یکی از دوستانش را میبوسید برای انتقال او به عقب می رود که برانکارد بیاورد و در آنجا روی مین می رود و بعد از چند دقیقه با ذکر الله اکبر و یا حسین یا حسین شهید میشود. در آن لحظات آخر میگفت خدایا من را ببر دیگر نمی خواهم زنده باشم.